برای اینکه صندلی از زیر پام در بره ، یه دگمه کار گذاشته بودن که روش نوشته بود زود باش فشار بده کار دارم می خواهم برم دگمه رو فشار دادم و صندلی از زیر پام در رفت ، یه دفعه دیدم دارم به خودم نگاه می کنم ، خیلی زشت مرده بودم ، زبونم از لای دندونام زده بود بیرون و موهای سرم هم سیخ سیخ شده بود ، یه چشمم باز بود و اون یکی بسته بود ، احتمالا داشتم به عزرائیل چشمک می زدم !
از باجه اومدم بیرون و احساس کردم رو ابرها ایستادم ،
از اینجا به بعدش رو اجازه ندارم براتون تعریف کنم ، به هر حال روح هم یه محدودیتهایی داره دیگه ! بهم گفتن نباید اینها رو به زمینیها بگم !!!
از راه